Friday, January 20, 2012

خاطرات غربتی

یادمه روز آخر ماه آوریل بود
 من خونمو تحویل داده بودم
خونه جدیدمم باید روز اول ماه جون تحویل میگرفتم
 آره یه شب بینش فاصله بود
من رو خونهء مینو خانوم اینا برنامه ریزی کرده بودم.
رفتم اونجا و رفتارشون یه جوری بود که یعنی اصن فکرشم نکن
دست از پا دراز تر اومدم بیرون
ساعت ها دو تا یکی پیش میرفتن
ساعت یازده شده بود من دیگه داشتم خودمو آماده میکردم که تو کیسه خوابم گوشه خیابون بخوابم که یهو تلفنم زنگ خورد. 
یاسی خانوم بود فامیل یکی از دوستامون تو تهران. ‏
گفت: سلام میم، امشب میای بریم کلاب؟
منم یه قیافه جدی گرفتم گفتم: من پایه ام! فقط مشکل اینجاس که اگه من بیام شب نمیتونم برگردم خونه
گفت: آره خوب، خواهرم شهرزاد و شوهرش خیلی دوس دارن امشب بری خونشون!.
 گفتم باشه نیم ساعت دیگه اونجام
هیچی آقا اون شب رفتیم کلاب، تا صبح رقصیدیم، رفتیم خونه شهرزاد و مکران! صبحم چشامو باز کردم! مکران یه صبحونه ی مفصل درست کرده بود
اینجوری بود که من دو تا دوست خوب اینجا پیدا کردم که شاید هیچ وقت نفهمن چقدر مدیونشونم

No comments:

Post a Comment